امروز عصر داشت ذرت بو داده میخورد میان چت با دخترکی زیبا که تازه با او اشنا شده بود . بناگه دندانش شکست دلش هم همینطور یادش امد تازه ۲۷ سال در این دنیا بوده و اما دیگر دندان سالم در دهانش نیست و همینطور مویی در سرش و همینطور انگیزه ای در وجودش برای زندگی کردن و بیدار شدن در صبح.در مورد زندگیش میگفت دخترک از اینکه موسیقی مینوازد از اینکه از کودکی ورزش شنا میکرده و او میدید چهره را در عکس که شادابی و تازگی در ان موج میزد. دلم گرفت دقیقا چهره دخترک ان چیزی بود که همیشه ارزویش را داشت نه زیباییش که شادابیش و اینکه نشان دهنده این بود که به خوبی رشد کرده به سال درختی شاداب و پر ثمر در میان باغ زندگانی تمام پرندگان اواز خوان را به خودش میخواند. یادش امد چقدر زود مجبور شد با یک سری مشکلات دست و پنجه نرم کند به نظرش زود بود برای او زود بود که در ۱۵ سالگی تمام نگرانی وجودش را پر کند که چرا موهای سرش ریخته و حتی کسی اورا به دکتر نمیبرد و خودش تنها نزد دکتری میرفت که شاید حلش کند حتی نمیدانست کجا باید برود میرفت پیش پزشک عمومی چون اصلا نمیدانست او کمکی نمیتواند بکند نکته جالب از ان زمان به ذهنش می امد سادگیش بود این که به خاطر می اورد ان عصر زمستانی را در پیاده راه راه میرفت و به خود امید میداد که این مشکلات را حل میکنم از ساده انگاری خودش در انزمان خنده اش میگیرفت از اینکه چقدر ساده فکر میکردم همه چیز حل میشود خوب یادش می امد که چطور حساب میکرد مسايل را حل خواهد کرد مثلا با یکبار دکتر
رفتن میتواند مشکل موهایش را حل کند و دیگر در اوج جوانی نیازی نیست استرس داشته باشد و خجالت بکشد از دیگران.نکته جالب همین نگاهش به مشکلات بود اصلا فکر نمیکرد انقدر مشکلات قوی باشند و دلم میگرفت اما. . ....
ادامه مطلبما را در سایت دلم میگرفت اما. . . دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ravanshenas73 بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 19:09